سفارش تبلیغ
صبا ویژن

























جوینده معرفت

سلام به همه دوستای خوبم

آدرس وبلاگ جدیدم www.alipoor110mihanblog.com

منتظرتون هستم


نوشته شده در دوشنبه 90/8/30ساعت 9:36 عصر توسط زهرا| نظرات ( ) |


نوشته شده در پنج شنبه 90/6/10ساعت 12:31 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |


نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 6:43 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |

 

***همیشه فکر می کنیم چون گرفتاریم به خدا نمی رسیم

ولی چون در حقیقت به خدا نمی رسیم، گرفتاریم***


نوشته شده در سه شنبه 90/6/8ساعت 6:13 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |

آیینه ...  

هر روز صبح قبل از اینکه پاشو از خونه بزاره بیرون یه سری به آیینه می زد و یه خورده به سرو وضع خودش نگاه می کرد که نکنه نامرتب باشه

این کار هر روزش بود

به قیافه خودش عادت کرده بود

جای لَک و پَک های صورتش رو از حفظ بود

مدتها گذشت

به روز به آیینه یه جور دیگه نگاه کرد ؟؟؟؟؟؟؟؟

کاش می تونستی ایرادای درونم رو بهم نشون بِدی تا بشورم و پاکشون کنم اما ...

چشماشو رو هم گذاشت و تصور کرد که آیینه این بار اون کاری رو می کنه که اون می خواد

اینبار رفت جلوی آیینه تا خودشو ببینه

 اما

 خیلی ترسید آخه اونی رو که توی آیینه دیده بود خودش نبود یه آدم با قیافه خیلی وحشتناک و زشت ، یه صورت سیاه با چشمایی ترسناک ابروهای درهم ، دهنی که داشت خون ازش چیکه می کرد

اونقدر ترسیده بود که جرأت نگاه کردن توی آیینه رو دیگه نداشت .

خیلی وحشت کرده بود

یعنی این من بودم ؟؟؟؟

وای خدای من !!!!!

من چیکار کردم با خودم ؟؟؟؟؟؟

آروم دوباره به آیینه با ترس نگاه کرد ....

دوباره همون قیافه وحشتناک و زشت رو دید

صورتش رو برگردوند

اشک چشماشو پر کرده بود ...

اون شب تا صبح به حال خودش گریه کرد و افسوس خورد .

فردای همون روز بود که دوباره با ترس و لرز نگاهی به درون آیینه کرد ...

بازهم همون قیافه وحشتناک بهش زل زده بود .

اون روز سر کار نرفت و نشست با خودش فکر کرد

چرا ؟؟؟؟

تمام اشک های دیشبم ... یعنی فایده ای نداشت ؟؟؟ ...

این بار هم اشک ریخت و هم گریه کرد ، هم اشک ریخت و هم فکر کرد ... هم اشک ریخت و هم تصمیم گرفت ... هم اشک ریخت و هم نیت کرد ...

تصمیم گرفت دیگه اون گناهانی رو که انجام می داد رو ترک کنه

یه دفتر گرفت و از رفتارای زشتش نوشت از کارای بدی که کرده بود از غیبتهایی که ... از نگاههای حرام ... از دروغها .... از بی حرمتی ها ... از ناشکری ها ... از ....

اشک می ریخت و می نوشت

اونقدر غرق کارش شده بود که گذشت زمان رو احساس نکرد صدای جیک جیک گنجشکها می اومد

صبح شده بود ...

 تصمیم گرفته بوده از این به بعد نمازش رو اول وقت بخونه قلم و دفتر رو زمین گذاشت و رفت که وضو بگیره ناگهان چشمش به آیینه افتاد

مات و مبهوت مانده بود

چهره داخل آیینه دیگه اونی نبود که دیروز دیده بود

اون روز خیلی زیبا شده بود یه نورانیت خاصی توی چهرش دیده می شد

چشماش پر اشک شد

و رفت وضو بگیره ...    

 

 

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 90/6/4ساعت 12:7 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |


نوشته شده در شنبه 90/5/29ساعت 3:38 عصر توسط زهرا| نظرات ( ) |

زنی می رفت ، مردی او را دید و دنبال او روان شد .

   زن پرسید که چرا پس من می آیی ؟

 مرد گفت : برتو عاشق شده ام .

 زن گفت : برمن چه عاشق شده ای ، خواهر من از من خوبتر است و از پس من می آید

 برو و بر او عاشق شو .

 مرد از آنجا برگشت و زنی بدصورت دید ، بسیار ناخوش گردید و باز نزد زن رفت و گفت :

 چرا دروغ گفتی ؟

 زن گفت : تو راست نگفتی .

 اگر عاشق من بودی ، پیش دیگری چرا می رفتی ؟

 مرد شرمنده شد و رفت.


نوشته شده در دوشنبه 90/5/17ساعت 6:6 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |

لوازم آرایش معنوی

سلام اینبار میخوام یه داستانی براتون تعریف کنم که مطمئنم خیلیهاتون دیدین و شنیدین .

پس خوب بخون شاید حرفامو تأیید کردی.

... تازه باهاش آشنا شده بودم ،جذابیت خواصی داشت من تنها جذبش نشده بودم خیلیها مثل من بودن گاهی وقتا خیلی تو نَخِش میرفتم که چی داره که اینقدر آدمو به خودش جذب میکنه ؟

یه قیافه معمولی داشت اهل آرایش هم نبود (نمیگم مخالف آرایش بود) من هیچ و قت آرایش کرده ندیدمش ، شوهرش روحانی بود خودش هم کم از یه روحانی ندارشت .

آرامش عجیبی تو رفتاراش میدیم ، هر وقت باهاش حرف میزدی با همه وجودش بهت توجه می کرد و لبخند از لبش نمی افتاد .

اگه مشکلی هم برا کسی پیش می اومد همه ی سعیشو میکنه حلش کنه .

از خودنمایی فراری بود اما همه میشناختنش ، شاید بگین زن روحانی هرکی باشه مردم دوست دارن ببیننش اما اگه شما هم میدیدینش میگفتین نه این به خاطر وجود خوشه که اینقدر محبوب شده .

کم کم کنجکاو شدم بفهمم راز این همه جذابیت چیه ؟

بیشتر به رفتاراش توجه میکردم هر بار که میدیدمش یه چیز جدید ازش میفهمیدم .

چشمای معمولی داشت اما هر وقت نگاهت به نگاهش میفتاد دیگه ازش کنده نمیشد .

خدایا توی این چشما چی بود که بودن ریمل و خط چشم و لنز رنگی و عشوه و ناز اینقدر زیبا و جذاب بودن ؟

صورتش روشن بود اما ذره ای کرم و پنکیک نمیدیدی

فقط به خودم اجازه میدادم که باهاش سلام و احوالپرسی و خدا حافظی کنم

یه اُبُهت خاصی داشت ...

با همه صمیمی بود انگار همه ی دوروبریاش خواهراش بودن

 دستای مهربونش رو پر از محبت و عشق میدیدی وقتی باهاش سلام میکردی . یه دستای اینجوری بدون حتی یه آرایش و زینت چقدر دلنشین بودن

 

به زبون اوردن صفاتی با این همه زیبایی ازم بر نمیومد در توان خودم نمیبینم بیشتر از این معنویتش رو براتون به تصویر بکشم .

آره بلأخره راز این همه جذابیت رو فهمیدم

چشماش زیبا بودن چون نامحرم ندیده بودشون و نامحرمو ندیده بودن .

چهره ی نورانی داشت چون مطمئن بودم اهل نماز شبه و اینا تأثیرات اون راز و نیاز شبانش با خداس

دستای جذابی داشت چون دست خیلیها رو گرفته بود و بلند کرده بود

صدای جذابی داشت چون همیشه سعی میکرد تا کمترین رابطه کلامی رو با نامحرم داشته باشه

کلام جذابی داشت چون خیلی مراقب حرفاش بود مبادا کسی ازش برنجه یا حرفی بزنه که نباید . خیلی هم کم حرف بود و با متانت و آرامش حرف میزد

آره با خدا بودنش کاری کرد که خدا مهرش رو توی دل همه گذاشت .

نمیگم کاملا میشناسمش چون فقط گه گاه میبینمش مطمئنا خوبیهای دیگه ای داره که بازتاب اون کارا اینجوری جذابش کرده( احترام به پدر و مادر اطاعت از شوهر ارتباط خاصش با خدا و چیزای دیگه ای که من نمیدونم خودش میدونه و خدای خودش )

ما آدما خیلی دنبال جذابیتیم اما بعضیهامون خیلی زود یه نفر رو برا خودمون انتخاب میکنیم و از رفتاراش تقلید میکنیم بدون اینکه یه ذره بهش فکر کنیم .

آخه همیشه جذابیت به آرایش کردن و لباس های اونجوری پوشیدن نیست .

نمیگم باید برا اینکه جذاب بشیم کارای خوب بکنیم تا دیگران برامون بَه بَه و چَه چَه کنن ... نه !!!!!

برای خدا باید جذاب باشیم ... هر کاری خدایی بشه جذابه

نیازی به بلندگو نیست

مردم هم اینو خوب میفهمن شاید نتونن به زبون بیارن اما خوبی و خوب بودن ، شرم و حیا ، عشق و محبت چیزایی نیستن که درکشون برا کسی خیلی سخت باشه.

شنیدی میگن زیبایی جوون به حیاشه ؟

آره من دیدم این قشنگیو... یه زیبایی جذابی که همه ی سلول هات درکش میکنه

بیایم از حالا به بعد به جای استفاده از ریمل و خط چشم و سایه چشم و لنز رنگی برا زیبایی چشمامون به خاطر خدا به نامحرم نگاه نکنیم .

به جای روژ لب و خط لب بخاطر خدا به نامحرم نخندیم و نذاریم صدای ما رو بی جهت بفهمه .

به جای کرم و پنکیک از کرم روشن کننده نماز شب استفاده کنیم که هم دل رو روشن میکنه هم چهره رو .

 

به امید روزی که همه ی دخترا و پسرای عالم از حیا و عفتشون دنیا رو پر کنن و دیگه خودنمایی ظاهری بعضیا بچشم نیاد .

 

  

 

 

 

 


نوشته شده در جمعه 90/5/14ساعت 8:46 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |

بسم الله الرحمن الرحیم

 

لباس عروس ...... دیوار

.... داشت از خیابان رد می شد مسیر تازه ای را برای رفتن و آمد روزانه اش انتخاب کرده بود

سر راهش مغازه ای توجهش را به خود جلب کرد

   از دور به مغازه خیره شد... قدم به قدم به آن نزدیکتر می شد تا اینکه خود را دم مغازه دید

مغازه لباس عروس بود

مانکن عروس با لباسی زیبا و خیره کننده بیرون  مغازه توجه هر دختر دم بختی را به خود جلب می کرد و شاید گاه لحظاتی

 خود را درون آن تصور می کرد ، نگاهی به داخل مغازه انداخت

لباس هایی زیبا منتظر عروسی که آن را به تن کند درون مغازه وجود داشت

   عجله داشت و باید می رفت ... فردای آن روز باز هم آن لباس زیبای عروس بیرون  مغازه توجهش را به خود جلب کرد و

 باز لحظاتی را مشغول تماشای آن شد ولی این بار فقط به نگاه بسنده نکرد و با انگشتانش آن را لمس کرد وبه

 سنگکاریها و تزئینات لباس توجه کرد خیلی خوشش آمده بود ... با ظرافت تمام دوخته شده بود و جای عیبی بر روی آن

 نمی دید .

از آن پس هر روز آن مغازه را می دید ولی هر روزکه سپری می شد دیگر توجهش کمتر و کمتر می شد انگار آن لباس زیبا

 دیگر برایش تازگی نداشت و خود را درون آن تصور نمی کرد ...

یکی از همان روزها باز توجهش به آن لباس جلب شد این بار نه به خاطر زیبایی آن لباس بلکه به خاطر آلودگیهایی که بر

 روی لباس می دید .... لحظه ای ایستاد و به لکه هایی که بر روی لباس وجود داشت خیره شد جای انگشتان رهگزران و گرد و

 غبار آلوده هوا و دود ماشینها و....

 

 

دیگر دوست نداشت حتی لحظه ای خود را درون آن تصور کند . به راهش

 ادامه داد . روزگاری گذشت و این بار خیابان آمدنش برای کار بخصوصی بود

 البته دیگر تنها نبود و همسفر زندگیش را با خود آورده بود تا او هم نظر

 بدهد و در انتخابش شریک باشد

آری این بار می خواست لباس عروسی خودش را انتخاب کند اول به مغازه

 ای که همیشه سر راهش می دید رفت

ولی نه برای انتخاب لباسی که بیرون مغازه بود!!!

 بلکه داخل مغازه شد و از لباس های داخل مغازه لباسی زیبا را انتخاب کرد ، لباسی که نه جای انگشتان رهگزران روی آن

 بود نه لکه های دود ماشینها و نه گرد و غبار هوا ... عجیب نبود که لباس های داخل مغازه از همان اولین روزهایی که آن

 مغازه را دیده بود وجود داشتند ولی هیچکدامشان تازگی و زیبایی و تمیزی خود را از دست نداده بودند ...آخر لباس های

 داخل مغازه را دیواری محافظت کرده .آنچه که مانکن بیرون مغازه نداشت .

به نظر شما چادر یک دختر جوان نمی تواند مانند آن دیوارهای مغازه او را از آلودگیهای اطرافش حفظ کند ؟ ... آیا ذره ای

 از زیبایی لباس های داخل مغازه کم شده بود ؟

البته باید توجه داشت که چادری که خدا برای ما انسانها خلق کرده از جنس آجر و سیمان نیست که مانع کار و

 فعالیت روزانه ما شود .

روزهای زیادی به این مطلب فکر کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که در این دنیا هر چه که ارزش و بهایی دارد و برای

 انسان اهمیت دارد دارای حصار و در و دیوار است و هر چه که ارزش و بهایی ندارد بدون حصار . انسانها پولهای هنگفت و با

 ارزش خود را درون صندوقی با دیوارهایی ضخیم و قفلی بزرگ قرار می دهند تا مبادا پولشان را دزد ببرد . ولی کسی که سیب

 زمینی می فروشد هرگز سیب زمینی های خود را داخل صندوقچه چیزهای باارزشش نمی گزارد نه اینکه ارزش ندارد ! ارزش

 دارد ولی نه به اندازه طلا و جواهراتش ...پس هرچه باارزش تر دیوارش ضخیم تر . یک طلا فروش وقتی کرکره مغازه اش را

 پایین می آورد اول طلا هایش را داخل صندوقش می گزارد آن را قفل می کند و صندوقش را جایی قرار می دهد که کسی

 متوجه آن نشود تازه مغازه اش را به دزدگیر مجهز می کند تا مبادا کسی فکر دزدی به سرش بزند ... فکر نمی کنم انسانی

 پیدا شود و طلا فروش را به خاطر این کارش سرزنش کند چون عقل می گوید آنچه ارزش دارد را حصار بکش .  

 


نوشته شده در سه شنبه 90/5/11ساعت 9:25 صبح توسط زهرا| نظرات ( ) |

به نظر شما چرا تذکر دادن این قدر ترسناکه ؟وااااای

از عاقبتش می ترسیم ؟ ترسیدم

تا حالا امتحان کردی ؟

چه اتفاقی بعدش افتاده ؟

.

.

.

.

شما از کدوم قشرین ؟

از اونایی که تذکر میخوان ؟(دوست داری چطوری بهت تذکر بِدن ؟ )

 یا

 از اونایی که باید تذکر بِدن ؟( دوست داری چطوری تذکر بدی ؟)

 

*** حتما از نظرت توی مطالب بعدی استفاده میشه ***

 

 


نوشته شده در یکشنبه 90/5/2ساعت 11:22 عصر توسط زهرا| نظرات ( ) |